از سر شب دختره شروع کرد به اس ام اس دادن که این پسره فلان و بهمان . فلان و بهمان پسره را می دانستم هیچی نیست . پیش خودم گفتم نگاهشان بیفتد به هم ، همه چی را مثل آب خوردن می فرستند هوا و دوباره روز دوست داشتن از نو و روزی از نو . بعد از ظهر همان شب ،حالم خیلی رو به راه نبود . این شد که کیف را مثل همیشه با دو سه تا کتاب توش ، انداختم رو کولم و زدم بیرون . وسط های کوچه یادم افتاد کلاه لاکرداری را نگذاشتم سرم . برگشتم .
عصر و غروب این شهر آنقدر گاهی وقت ها توی هم می رود که نمی فهمی با کی بودی چی گفتی چی شنیدی و چی خواندی . از غروب که بگذرد سیگار زود به زود تمام می شود . پاکت را از دست یارو گرفتم ، پانصدی را گذاشتم با یک صدی و شروع کردم به چیدن سیگار ها داخل جعبه سیگار مشکی م .
مجبورم دوباره برگردم به شب . بعد از اس ام اس های بره آهو رفتم تو حیاط سیگار کشیدم و برگشتم . یک ساعت بود می خواستم زنگ بزنم به پاییز و این صفحه ی گریه را بگذارم و با هم گوش کنیم و بعدش بخوابم . " با هم " را که می نویسم ، ذهنم طرف هیچ شگرد داستانی نمی رود و این حضور بی چون و چرای من داخل این نوشته است . بعد از اینکه بابا نماز شب و بعد صبح اش را خواند و من هم حسابی دلم را خالی کردم ، گوشی بی سیم بی شارژ را پرت کردم کنار اتاق و افتادم رو تخت .
حالا اصلن به این خاطر نوشتم که هنوز انگشت به فلان جا مانده ام که چرا با اینکه دیشب فقط داشتم به حس مالکیت داشتن و بودن و همراهی و آهن ربای مرکزی وجود دو نفره فکر می کردم و بالای سرم عکس بکت و مارکز بود ، خواب دیدم رفتم کله پزی و فقط دو هزار و چارصد تومن پول دارم و دارم پاچه و چشم و آبگوشت مغز سفارش می دهم و دلم عجیب بناگوش و زبان می خواهد و پول اش را ندارم . امروز همه اش تصویر یک جفت پاچه ی روغن چکان جلوی چشمم بود .