چند وقت با بکت

 

مدتی نخواهم بود . می خواهم با ساموئل باشم . توی آخر بازی نوشته بود : یه روز می شینی که پا شی اما وقتی می خوای پا شی می بینی دیگه نمی تونی پا شی... . می خواهم چند وقت بگویم خداحافظ و بنشینم . بنشینم و همه چیز را بشنوم . با ساموئل . فعلن خداحافظ بقیه .

 

 

مشکی با کنتراست سفید و نقره ای توی قاب...

 

 

برگ ها روی هم و من که حالا خیلی خودم را می چرخم . می گویم : سه...دو...یک... . فلاش . سر پایین و سه تار و پشت سر حسین علیزاده توی قاب با تار . اما یک مشکی با نقطه های نقره ای . با خودم می گویم این عکس ها همه اش را نمی گیرند . دوربین روی میز . پا هایم زیر پا ها . حرکت... .

یاد داشت

 

طرف های ساعت هفت هفت و نیم بود که برای بچگی هام گریه کردم . بعد هم بلند شدم و توی آشپزخانه هی نشستم و گریه کردم و سیگار کشیدم . دیدم هیچ چیز و هیچ کس عین این آدم های اندک دور و برم نیست که اینقدر صادقانه دوستم بدارد و دوست داشته شود . می خواهم همه ی کلمه ها را جمع کنم و در گوشی به همه شان بگویم یک چیز است که فقط شما می دانید و هیچ کس دیگر نمی داند . حتا همین آدم های دوست داشتنی دور و برم . بعد هم که دوباره همه ی آدم های دوست داشتنی خواب رفته توی اتاق را دید زدم و پاکت دوم آن شب که تمام شد ، گوشی را برداشتم ، عکس های پاییز را دیدم ، سرم را گذاشتم روی کیف ام و طرف های نه بود که خواب ام برد . حالا دارم بلند بلند روی میز این کافی نت خوشکل بالا می آورم خودم را . چیزی نمانده بود...

ما همه خوابیم

 

فکر کردم آثار مشروب دیشب و دیر خوابیدنم است . اما نمی دانم چرا همه چیز غیر واقعی به نظر می رسد . من اینجا توی آپارتمانم توی مرکز علم و ترقی توی نیویورک سیتی از خواب که بلند شدم فهمیدم زندگی قبلیم را در خواب دیده ام .یک زندگی که نمی دانم چطور از آن اسم ببرم . کمی غیر انسانی است اگر بخواهم بگویم زندگی بدی بود یا حتی زندگی خوبی بود .

یک حلقه ی دوستی عمیق بود . بین من و افرادی که حالا کمی شان را خوب می شناسمشان و مطمئنم هیچ وقت نمی توانسته ام با آنها دوست بوده باشم . تنها هجده دقیقه وقت دارم تا دوش بگیرم و به شرکت بروم . به سارا فکر کردم . حالا دو ماه است که دوست دخترم است و قرار است تا دو ماه دیگر تمام کنیم . می خواهد به آریزونا برود و با پسر عمویش ازدواج کند .سارا توی زندگی قبلیم فقط یکی از دوستان دورم بود . یک آشنایی دورادور و رسمی . نمی دانم . مستخدم شرکت در طبقه ی بیست و هشت و مدیر داخلی شرکت در زندگی قبلی یعنی چیزی که توی خواب دیدم از صمیمی ترین دوستانی بودند که داشتم . حالا از هیچ کدامشان خوشم نمی آید .

آدم آپارتمان طبقه ی پایین را هم می شناختم . حالا یک قاتل و قبلن یک حسابدار . خدای من . چطور می توانم این را به او بگویم که زمانی با او دوست بوده ام . یک قاتل زنجیره ای . نه . نه .با دوربین اش قرار است طعمه ی بعدی ش را انتخاب کند . از آپارتمان روبرو . و می دانم همان دختر موزیسین است . همان پیانیست چشم قهوه ای . خدای من . من چرا اینقدر خودم را نمی شناسم . باید به پلیس خبر بدهم . نه . نه . احساس می کنم  باید به یک گاو باز توی اسپانیا زنگ بزنم . گاوبازی که قبلن خیلی دوستش داشتم . قبلن یعنی توی زندگی قبلی . اوه خدای من . احساس دیوانگی می کنم . من چطور گاو باز را می شناسم . باید به دیدنش بروم . دختر آپاتمان روبرویی جانش در خطر است . اسم قشنگی توی زندگی قبلی داشت . توی زندگی قبلی که عاشقش بودم . اه خدای من خدای من چرا همه چیز اینطوری ست... .

گاوباز

 

نظرات شما آقای بلاگ  فا  پس از تائید نمایش داده نمی شود

 

 

 

نظرات شما پس از تائید...

 

 

 

 

یاد داشت

 

از سر شب دختره شروع کرد به اس ام اس دادن که این پسره فلان و بهمان . فلان و بهمان پسره را می دانستم هیچی نیست . پیش خودم گفتم نگاهشان بیفتد به هم ، همه چی را مثل آب خوردن می فرستند هوا و دوباره روز دوست داشتن از نو و روزی از نو . بعد از ظهر همان شب ،حالم خیلی رو به راه نبود . این شد که کیف را مثل همیشه با دو سه تا کتاب توش ، انداختم رو کولم و زدم بیرون . وسط های کوچه یادم افتاد کلاه لاکرداری را نگذاشتم سرم . برگشتم .

عصر و غروب این شهر آنقدر گاهی وقت ها توی هم می رود که نمی فهمی با کی بودی چی گفتی چی شنیدی و چی خواندی . از غروب که بگذرد سیگار زود به زود تمام می شود . پاکت را از دست یارو گرفتم ، پانصدی را گذاشتم با یک صدی و شروع کردم به چیدن سیگار ها داخل جعبه سیگار مشکی م .

مجبورم دوباره برگردم به شب . بعد از اس ام اس های بره آهو رفتم تو حیاط سیگار کشیدم و برگشتم . یک ساعت بود می خواستم زنگ بزنم به پاییز و این صفحه ی گریه را بگذارم و با هم گوش کنیم و بعدش بخوابم . " با هم " را که می نویسم ، ذهنم طرف هیچ شگرد داستانی نمی رود و این حضور بی چون و چرای من داخل این نوشته است . بعد از اینکه بابا نماز شب و بعد صبح اش را خواند و من هم حسابی دلم را خالی کردم ، گوشی بی سیم بی شارژ را پرت کردم کنار اتاق و افتادم رو تخت .

حالا اصلن به این خاطر نوشتم که هنوز انگشت به فلان جا مانده ام که چرا با اینکه دیشب فقط داشتم به حس مالکیت داشتن و بودن و همراهی و آهن ربای مرکزی وجود دو نفره فکر می کردم و بالای سرم عکس بکت و مارکز بود ، خواب دیدم رفتم کله پزی و فقط دو هزار و چارصد تومن پول دارم و دارم پاچه و چشم و آبگوشت مغز سفارش می دهم و دلم عجیب بناگوش و زبان می خواهد و پول اش را ندارم . امروز همه اش تصویر یک جفت پاچه ی روغن چکان جلوی چشمم بود .

 

paris


فرقي نمي كند . اينجا و آنجا . فقط بايد بلد باشي با پاريس برقصي . آهنگ بپيچد توي هوا و تو دست هايت را باز كني و چشم ها را ببندي . حالا همه ي چشم ها بسته مي شود . مي تواني توي يك آپارتمان باشي ، تنها ، و خيابان سنگ فرش و پاريس . مي تواني مرد باشي يا يك زن . مي شود اصلن موهات را زيتوني كني و چند تار موي سفيد هم بيندازي تنگش . چكمه هاي قهوه اي بپوشي و شال سياه . مي شود با يك باراني و سيگار و ريش هاي دو روز نتراشيده باشي و بچرخي توي خيابان هاي پاريس يا قم يا تهران يا باران يا رشت . فقط بايد بلد باشي با پاريس برقصي .

والس . دست هاي توي هم قفل شده و سر هاي نزديك . مي ترسم با زمين بچرخم اما مي چرخم و ساز خودت را بزن ، پاريس ! كوچه به كوچه دنبال سقف بايد بگردي . حالا بگو ، پاريس من ! موهاي تو زيتوني هم مي شود و موهاي من بيشتر نيست مي شود . اينطوري همه با همه مي رقصند با پاريس .

" چشمات و ببند و مشتتو باز كن " و " گل و پوچ هر دو تاش گله . گلي كه طعم شير و شكلات مي ده "

تمام عمرم را دنبال سقفي مي گردم كه باران بيايد ، سيگار باشد ، بستني بخورم ، پاريس هم بنوازد و تو . تمام عمرت را دنبال سقفي مي گردي كه چتر نباشد و خيس باشد و شير و شكلات و بستني و سيگار و جعبه سيگار مشكي من . حالا هي مي چرخم مي چرخم مي چرخم مي چرخم مي چرخم و تمام دنيا انگاري مي چرخد با تو و پاريس و من...