با شکم برآمده که معلوم بودهفت هشت تایی تا حالا پس انداخته و بزرگ کرده ، نشسته بود رو به رویم . بوی پیرزنی را می داد که توی مسجد کنار بی بی جان می نشست و همیشه عاروق می زد . چشم های نا بینا . صورت پیچیده . حالا من میان این زن و آن حس جا مانده از چندین سال پیش داشتم تقلا می کردم همه ی حرف ها را بشنوم . می ترسیدم نقطه و واوی تازه جا بماند و بعد که منیره ازم می پرسد ، دوباره همان چیز های قدیمی را برایش تعریف کنم. عرق ام را پاک کردم . اینجا باید می پرسیدم:
" چاره ش چیه حاچ خانوم ؟ "
پرسیدم . هیچی نگفت . فقط برگشت و دست توی خورجین کوچکی برد که کنارش گذاشته بود . یک لحظه ماند و نگاه اش را انداخت توی چشم هام .
"گفتی اسم زنت چی بود ؟"
گفتم . نشنید . دوباره داد زدم " منیره ..! حاچ خانوم ! منیره...! "
سرش را چرخاند توی خورجین . زیر لب چیزهایی می گفت اما نه آنطور زیر لب که هیچی نشنوم . مخصوصن کمی بلند تر می گفت تا حالیم شود می داند قصه از چه قرار است . دوباره عرق کردم . داشت کار اش را می کرد و من هم از بوی بدی که توی اتاق می آمد ترسیده بودم . بوی آنجا مثل بوی کابوس های تمام بچه ها ، چرب و پاک نشدنی بود و حالا من تویش بودم . پلاستیکی داد دستم . نمی دانستم باید چکارش کنم . پرسیدم .
گفت " تو کاری با ای نداری . می جوشانی به او زن بیچاره ت می خورانی . تلخ بریز تو گلوش...دروغ تو جان توئه جوانمرگ... "
گفتم " یعنی حاچ خانوم ! خوب می شه زنم ؟ "
سرش را بالا انداخت . چشم های مشکی و پیر اش را به طرفم چرخاند . دوباره سر بالا برد . چند بار .
گفت " تا تو دور و برش می پلکی ای زن بد بیار درست بشو نی.. ای بده بخوره بعد بیاد ایجا... "
از اتاق اش بیرون آمدم و بسته را انداختم تو کیفم . منیره توی ماشین بود .
پرسید " هنوز همون دارو ها رو میده ؟ "
گفتم " آره ! همون دارو ها همون حرفا همون نگاها همون بو... "
گره شال اش را شل کرد . دست اش را گذاشت رو شانه ام . گفت : " بی بی جانِ بیچاره... " و گریه کرد .