بندری

 

بچه ی اتابک بود یارو . معتاد هم بود . آمده بود پول زور بگیرد  . صاحب ساندویچی هم وا نمی داد . ساعت دو و نیم ِ شب بود که از آزادی سوار تاکسی شدم به طرف ترمینال جنوب . وسط راه هم که درب عقب خراب شد . مکافاتی بود . نزدیکی های "میدون خراسون" راننده گفت گرسنه ست . همانطرف ها یک ساندویچی باز گیر آوردیم . نشستم روبروی راننده که ده دقیقه پیش اش برای اولین بار دیده بودم اش . دو لپی بندری را می جویدم . نوشابه اش را که خورد بلند شد . داشتم حساب می کردم که یارو آمد تو . با آن صورت درب و داغان اش . می گفت ساندویچ خریده و بقیه را یاد اش رفته بگیرد . وقتی دید چیزی عاید اش نمی شود رفت که با بچه محل هایش برگردد . برنمی گشت . قپی آمده بود بلکه پای ساندویچی شل شود . نشد و رفت . خمار خمار بود . سوار شدیم . وقتی جلوی ترمینال پیاده شدم دلم به هم پیچید . بقیه ی پول هم مانده بود پیش ساندویچ فروش . سوار ماشین شدم و تا قم خوابیدم .

مثل آب برای شکلات

 

می خواهم برگردم . داشتم امروز به لحظه ای فکر می کردم که رو صندلی آرایشگاه نشسته ام و نمره ی موهام را می گویم . نمره ی سربازی . برای من افتادن تو استخری است به قول نجدی پر از کابوس . آبی که قبلن توش غرق شده ام ، خودم را کشیده ام بیرون و حالا دوباره خودم را پرت می کنم توش که از آن ورش در بیایم . امروز اما به بازوهام ، به خط های رو بازوهام عرق نشسته . گرم شان است . در نیامدن از آبی که ته اش را نمی بینی و کف اش پر از خزه است و مثل بچه ها همه اش فکر می کنی هیولای خوابیده ی ته آب ها الان است که پایت را بگیرد ، دور از ذهن نیست . ترس لغزانی که توی رگ هات وول می خورد گاهی مطمئن ات می کند که افتادن و غرق شدن بی فاصله روی هم نوشته شده اند . بعد حس می کنی ریه هات را آب سبزی پر کرده . آخر اش هم باد می کنی می آیی روی آب و هیچ کس نمی شناسدت . دستم که از زیر چانه ام می افتد به خودم می آیم . یک پلان کلیشه ی سینمایی . بعد فکر می کنم باید هر چه زودتر لباس هام را در بیاورم و بپرم تو آب . با طعمی که دهانم را پر کرده این روزها ، طعمی که تلخ و چرب و خوشایند است ، حس پریدن و گذشتن از آب را دارم . باید همه ی چیز های خوب را بسپرم به کسی که می دود از کنار این استخر رد می شود و می آید آن طرف که دست های پیر شده توی آب ام را بگیرد . از بوی آب این استخر بدم می آید . با یک دستم راه دماغ ام را می بندم و با دست دیگرم شنا می کنم . گذشتن از این استخر نیمه تمام گذاشته شده ، روزهای بعدم را می سازد . مثل آب برای شکلات . مزه ی شکلات می دهم... .

  

منیره

 

با شکم برآمده که معلوم بودهفت هشت تایی تا حالا پس انداخته و بزرگ کرده ، نشسته بود رو به رویم . بوی پیرزنی را می داد که توی مسجد کنار بی بی جان می نشست و همیشه عاروق می زد . چشم های نا بینا . صورت پیچیده . حالا من میان این زن و آن حس جا مانده از چندین سال پیش داشتم تقلا می کردم همه ی حرف ها را بشنوم . می ترسیدم نقطه و واوی تازه جا بماند و بعد که منیره ازم می پرسد ، دوباره همان چیز های قدیمی را برایش تعریف کنم. عرق ام را پاک کردم . اینجا باید می پرسیدم:

 " چاره ش چیه حاچ خانوم ؟ "

پرسیدم . هیچی نگفت . فقط برگشت و دست توی خورجین کوچکی برد که کنارش گذاشته بود . یک لحظه ماند و نگاه اش را انداخت توی چشم هام .

 "گفتی اسم زنت چی بود ؟"

 گفتم . نشنید . دوباره داد زدم " منیره ..! حاچ خانوم ! منیره...! "

سرش را چرخاند توی خورجین . زیر لب چیزهایی می گفت اما نه آنطور زیر لب که هیچی نشنوم . مخصوصن کمی بلند تر می گفت تا حالیم شود می داند قصه از چه قرار است . دوباره عرق کردم . داشت کار اش را می کرد و من هم از بوی بدی که توی اتاق می آمد ترسیده بودم . بوی آنجا مثل بوی کابوس های تمام بچه ها ، چرب و پاک نشدنی بود و حالا من تویش بودم . پلاستیکی داد دستم . نمی دانستم باید چکارش کنم . پرسیدم .   

 گفت " تو کاری با ای نداری . می جوشانی به او زن بیچاره ت می خورانی . تلخ بریز تو گلوش...دروغ تو جان توئه جوانمرگ... "   

گفتم " یعنی حاچ خانوم ! خوب می شه زنم ؟ "     

سرش را بالا انداخت . چشم های مشکی و پیر اش را  به طرفم چرخاند . دوباره سر بالا برد . چند بار .    

گفت " تا تو دور و برش می پلکی ای زن بد بیار درست بشو نی.. ای بده بخوره بعد بیاد ایجا... "

 از اتاق اش بیرون آمدم و بسته را انداختم تو کیفم . منیره توی ماشین بود .    

 پرسید " هنوز همون دارو ها رو میده ؟ "    

 گفتم " آره ! همون دارو ها همون حرفا همون نگاها همون بو... "

گره شال اش را شل کرد . دست اش را گذاشت رو شانه ام . گفت : " بی بی جانِ بیچاره... "  و گریه کرد .