که هر چه باداباد...

نشسته بود و خم شده بود روی نعش شوهرش . او شهید بیوه ای بود با شهید نطفه ای بر شکم و شهید زاده ای بر پشت .

همین که حرف می زنیم انگار تیری به قلبمان . این بوی خونی که از تهران می آید دارد خفه ام می کند...

_________________________________________________________________

ومکروا مکرالله والله خیروالماکرین

_________________________________________________________________

تولدم را تبریک نگویید خواهشا .

عکسی از تشییع جنازه ی پاره پاره ی دایی شهیدم در زمان جنگ تحمیلی را می دیدم . روی پلاکاردی که مادربزرگم گفته بود بنویسند ، اینطور نوشته بود : " پسرم ! شهادتت مبارک . " بیایید به تبریک شهادت برادران و خواهرانمان چشمی تر کنیم .

وطن خاطره ای دور است...

برای کسی که سوار موتور می شود ، کلاه ایمنی می گذارد ، همسرش را سوار می کند ، کیفش را روی شانه اش می اندازد ، توی شهر می چرخد ، ما می بینیمش و کلی خوشحال می شویم و امروز تولدش است . برای علی بیاگو :

شاید این روزها که دارند صدتا صدتا کشته می شوند و شاید تا چند هفته ی دیگر یادش هم نماند ، تولد یک نفر چندان هم به چشم نیاید . دیروز وقت خیلی خوبی داشتم که به خیلی چیزها فکر کنم . برگردم به یک سال پیش که چه کارها کرده ام و چه کارها نه . به " مانی مان " علی بیاگو فکر کردم و پیش خودم گفتم چقدر خوب می شد که می ساختش . یک روز علی می گفت می خواهد یک جای دور افتاده ی این خاک را بخرد و یک شهرک درست کند با یک دیوار دور آن و توی اش خالی از هرچه تکنولوژی ارتباطی و چقدر خوب می شد که می شد . امروز تقریبا یک سال از حرف علی می گذرد و فکر می کنم مانی مان علی را چقدر دوست دارم .

سرم را که گذاشته بودم روی پتویی که بوی شاش می داد و عرق ، از انتظار کتک و بازجویی یک لحظه بیرون آمدم . راحت راحت . یادم آمد که شب تولد علی است .

حالا دو دل مانده ام سیاه بپوشم برای برادران و خواهرانم که مرده اند یا پیراهن چارخانه ام را . دو دل مانده ام که همچنان اسیر بازی سیاست بمانیم ما و به قول مصطفی سکوت نکنیم یا شب که شد برویم علی را بغل کنیم ، اشک بریزیم و بعد با یک سیگار وطن را دود کنیم میان انگشتانمان .

دیروز عجیب یاد شعر " وطن " علی افتاده بودم و هیچ کدام از خط هاش یادم نمی آمد بجز " وطن خاطره ای دور است... " یا خطی شبیه این .

حالا گفتم خط آخر . گفتم می نویسم ساکت ترین تولد علی بیاگو مبارک . گفتم تلفن را برمی دارم و به تمام بچه ها تولد علی را خبر می دهم . بعد اگر وقت شد می رویم همانجایی که همیشه می رویم ، همدیگر را بغل می کنیم و مثلا بخاطر تولد علی های های خالی می شویم...

آنهایی که تسلیم قدرت حماقتند...

 توی این چند روزی که گذشت ، اتفاقاتی افتاد که برخلاف آنچه که دولت می خواست ، همه از آنها باخبریم . اما کامنت های خصوصی و عمومی زیادی بودند مبنی بر اینکه " شما چرا نمی خواهید شکستتان را قبول کنید " و یا " بیاید با هم سر تعظیم!!! به رای احمدی نژاد فرود بیاوریم " و بسیاری شبیه به این . که من فکر می کنم این ، شیوع یک بیماری مختل کننده ی قوه ی بینایی و عقلی خطرناک توی جامعه است . به نظر من خود به خواب زدگان را با هیچ تکانی نمی شود از خواب بیدار کرد .

و اما دیگر . اینکه دل گرم به مردمی شدم که پای حرف خودشان ایستادند . و دل گرم به مردی که مثل مرد پای حرف اش ایستاده هنوز .

کشته دادن و خون را هزینه کردن هم از ملزومات یک تغییر بزرگ است . این ، به خود من نوید یک پیروزی بزرگ می دهد . که قبل از شروع درگیری های عدالت خواهانه و آزادی طلبانه ی مردم در اکثر شهر های ایران ، بالغ شدن اصلاحات را درست پیش بینی کردیم .

 پیشنهاد می کنم هر چه سریع تر " روح پراگ " را بخرید . نوشته ی " ایوان کلیما ". دایره المعارف کامل این روز های ایران .

بخشی از  مقاله ی "قدرتمندان و بی قدرت ها" از کتاب روح پراگ (برای آنهایی که تسلیم قدرت حماقت و کف بینی اند) :

...

کسی که از سر نیاز درونی ، پیوسته محکم در برابر قدرتمندان می ایستد و همه چیز را به مخاطره می اندازد ، فقط و فقط یک امید کوچک دارد : با اعمال خود به آنهایی که بر مسند قدرت اند یادآور شود که قدرت از کجا می آید ، اصل قدرت و مسئولیت آنها چیست و شاید آنها را یک کمی انسان تر کند . اما چنین هدفی در نظر آنهایی که بر مسند قدرت اند و نیز در نظر تسلیم شدگان به قدرت ، بلاهت مطلق می نماید .

ژانویه 1980

به مادرم بگویید دیگر پسر ندارد

نعره کن ای سرزمین جان سپردن نعره کن...

 هیچ وقت فکر نمی کردم اصلاحاتی که سال هفتاد و شش متولد شده بود ، اینجوری بالغ بشه و رشد بکنه . از این بابت خیلی خوشحالم . و متاسفم واسه ا . ن و طرفداراش که فکر می کنن قدرت رو به دست آوردن .

قضیه قضیه ی زمانیه که :

                                        وقتی صفای باطن

                                   

                                                                            می خندونتت


حال همه ی ما خوب است... همه هم باور کنید...


دیدی آب آمد از سر دریا گذشت و تو نیامدی...

می دانی! به خانه که رسیدم ، پاهام درد می کرد و دلم می خواست دراز بکشم و سیگاری روشن کنم . اما انگار یک چیزی توی دلم بالا و پایین می پرید . یک چیزی که سراغ از خاطره ای می گرفت که تمام نامه ها و نشانی هام را توی اش داشت . نگاه دیوار کردم . اشک دور چشمانم گشت و غلتید روی صورتم که انگار باران زیادی پشت ابری مانده بود و نمی آمد . فرو خوردم اش . دستی زیر پیشانیم گرفتم و قابم را بستم .

دلم برات تنگ شده بود عمو خسرو ! و می دانستی که صدای مخمل ات توی گوش هام پیچ می خورد که هی پشت هم می گفتی : " سلام... حال همه ی ما خوب است.. " که باورم نمی شد عمو خسرو که اینقدر جای تو و سین زنگ دارت خالی باشد این روز ها . خسته بودم و اینطور ، راضی نمی شدم . گریه ام گرفته بود عمو . سعید گوشه ی اتاق نشسته و دارد گریه می کند با عکس عمو خسرو که توی بغلش بالا و پایین می رود . هان عمو خسرو ! می بینی ؟ دلم راضی نشد باز که پر بود . که خسته که شلوغ و تشویش داشت از سر کول شلوغی اش بالا می رفت . فیلم ها را برداشتم و نگاه کردم . میکس . که عمو خسروی من کارگردانش شده بود . پلان یک : گریه . پلان دو : گریه . که عمو خسرو کجایی؟

عمو خسروم حالا عمو حمید بود توی هامون و داداشی توی پری . تمام فیلم ها را گذاشتم و گریه کردم که یکهو نگاهم کنده شد به در و مادرم ایستاده بود و تکیه داده  بود مثل همیشه به چارچوب و باز مثل همیشه دستش به بازوش بود . گریه . " چته تو باز؟ " . چشم هاش رفت طرف تو! عمو! و در را بست .

عمو خسرو ! چقدر حالا توی این شلوغی جات خالی ست . من می دانم که خیلی ها همه ش این چند روز می گردند دنبال صدات که بگویی : " خونه باید سبز باشه ". این خواب نیامدن تو ولم نمی کند عمو خسرو . خواب صدای سبز و سین سبز ات پس کی تعبیر می شود عمو خسرو . حساب روز های رفتنت دارد زیاد می شود عمو .

و گریه به خدا امانم نمی دهد که بیشتر بنویسم برایت .

فقط عمو خسرو یک چیز ! یک قدم بیا و برو . فقط یک قدم بیا به آنها که نمی خواهند بیدار شوند ندا بده و برو که : " آدم باید سبز باشه " شاید عمو خسرو ! سبز زنگ دارت بیدارشان کند .

و این گریه ام عمو امشب تمام نمی شود . عمو خسرو . عمو خسروی من...

حضرت مسیح و نادان

یه روز حضرت مسیح بدو بدو از در صدا و سیما دوید بیرون و بدو بدو پا گذاشت به فرار . عرق داشت از سر و کولش می ریخت ولی همینطور فرار می کرد . اینقدر دوید تا رسید به میدون آزادی . وایساد و دور و برش رو یخورده نگا کرد . مطمئن که شد، نشست . بعد که یخورده نفسش جا اومده بود، یه نفر از اون عکاسا رو صدا زد تا یه عکسم با میدون آزادی بگیره . ژست گرفته بود که یهو دید یه ماشین نمره سیاسی رسید دم میدون . بی خیال عکس شد و دوباره پا گذاشت به فرار . عکاسه هاج و واج مونده بود که مسیح از چی فرار کرده . نگاش افتاد به ماشین شیشه دودیه که کنار میدون وایساده بود . رفت به طرفشو زد به شیشه . شیشه به اندازه ی دو سانتی متر اومد پایین . عکاسه پرسید : " ببخشید! حضرت مسیح داشت از چی فرار می کرد ؟ " . رانندهه گفت : " تو قصه های قدیمی اومده که حضرت مسیح از آدم نادان و بی ادب فرار می کرد " . عکاسه گفت : " ولی اون داشت از ماشین شما فرار می کردا" . راننده که انگار شک کرده بود که نکنه تو ماشینش یه آدمی باشه که نادان و بی ادب باشه، برگشت و عقب رو نگاه کرد . می دونید چی دید ؟ نمی دونید ؟ خب منم نمی دونم ولی بعدا عکاسه بهم گفت که اون راننده ، راننده ی آقای دکتر  ا . ن  بوده .


میر ایران

مردی چو برق حادثه برخاست...

لخت. با خودم می خوابد من. تا...

نه!

این متن عاشقانه نیست . اصلا می خواهم توی همین چند خط تکلیفم را با خودم بنویسم . نه! هیچ عشقی در کار نیست . حالا هی من بیایم از شیشه ی توی خرداد، باران گرفته بنویسم یا دست زیر چانه و چشم های خیره مانده به حیاط و اصلا هر چه چشم ، هر چه سیاه یا هر رنگ دیگر و چشم سفیدی من که هیچ وقت به دل بی پیرم برنخورده که عاشق یک نفر بودن را عاشق یک نفر بودن بدانم .

عاشق که شدم و اصلا عاشق هر زنی که شدم ، انگار بی پایه دنبال کسی می گشتم که آدم قبلی را نفی کند . همیشه هم هرچقدر عاشقانه نوشتم که گریه کردم بی خواب برای کسی ، حتما خنده کرده بودم با یکی دیگر و دست کشیده بودم به ران های دیگری .

نه! قبول نیست . بیایید از اول برگردیم . هیچ کس حق ندارد از این خط های بی پیرایه برای خودم ، ناراضی باشد .

به تو ! که حالا هر کسی هستی یا هر کسانی که هستید .

بعد از این دیگر یاد گرفتم عاشقانه ننویسم . که مرده بودی و مرده بودند و مرده بودم و مرده به تمام صرف ها . که اینکه بعد از کشتن هزارتا آدم نا یکجور ، دیگر دلم نمی خواست به کسی بگویم " دوستت دارم ".

نه! من دیگر یاد گرفتم که مرده ام توی وجودی که از همه ی زن ها پا به فرار می گذارد تا عشق همیشه در جریانش باشد . می خواهم لااقل کشته باشم ات . یا کشته باشمتان . می خواهم لااقل تا همیشه ای که فکرم قد نمی دهد ، برای هیچ زنی عاشقانه ننویسم تا تمام نشود هر چه که عشق نام دارد و به هیچ آدمی بند نمی شود .

برای همین بود اگر می خواستم کسی حرفی بزند یا نزند . برای همین بود که شاید چند سال هی نوشتم . دستم دیگر به هیچ دامنی گیر نمی کند تا تمام نشود . و همیشه در حین همین تمام شدن است که جوهر خودکارم تمام نمی شود . ساده تر که بگویم می شود اینکه پا به فرار که نه ، می دوم تا جایی که هیچ زنی را دوست نداشته باشم تا این دوست داشتن و عشق در جریان باشد . ادامه داشته باشد و هیچ متن عاشقانه ای در کارش نباشد .

قبول کن ! یا قبول کنید که اگر دستم به هیچ جا نمی رسد ، معنی اش این نیست که دست هام را بگیرم بالا و بگویم " خلاص . شما بردید . من عاشق شما هستم . " من بودن برای من ، گرفتن تصمیمی بود که تا خودکارم را زمین گذاشتم تمام شد و آن ، این بود که دیگر از دست هیچ زنی آب نمی خورد خودکارم .

نه ! دیگر هیچ متن عاشقانه ای از کمر هیچ قلمی پایین نمی ریزد .

هر چه باشد بهتر از این است که دوباره من آدم بده ی ماجرا باشم .


همیشه فکر می کردم باید اول خودم را بشناسم و بعد تصمیم بگیرم . حالا اما فکر می کنم من توی آن تصمیمی که می گیرم ، هستم . اینکه مانده بودم توی یک مرداب و طی یک حس غم انگیز مازوخیستی دست و پا می زدم . حالا فهمیده ام که نه من آدم لاابالی ای هستم نه کسی که سراغی نمی گیرد . کسی که هیچ چیز برایش مهم نیست هیچی نمی گوید . حالا من دارم مثل همیشه حرف می زنم و چقدر از " فقط گوش دادن " تو بدم می آید . تصمیمم را گرفتم .

cut!

کسی که مثل هیچ کس نیست به ضم ک ، نیست .

1.

همون آدمی که هر کاریش کردن حرف نزد ، حالا پیش مامانش نشسته بود و می گفت واسش یه چیزی رو بیاره که بخوره . اوضاع قاراش میشی بود . مامانه وقتی دید پسر قند عسلش بعد از اینکه این همه احمد شاملو کون خودشو به قائده ی دوتا کف دست پاره کرده بود و حرف نزده بود ، داشت حرف می زد، یه کمی شوکه شد . بعد واسه اینکه حال این شاخ شمشاد بعد از چن سال زندانی سیاسی کشیدن خوب بشه ، براش گل گاو زبون آورد . وارتان جیگر طلای مامانی هم که گل گاو زبون دوس نداشت یهو پیش خودش گفت اگه چیزی نخورم ممکنه مامانی فک کنه من یه گرگم و دارم بره های آرزوشو می کشم . بعد یه نفس گل گاو زبونو تا ته سر کشید . مامان که خیلی خوشش اومده بود به پسر از گل عزیز ترش گف حالا وقتشه که بری یه کشور خوب نزدیک و یه درسی هم بخونی . آخه اینجور که به کسی زن نمی دن . وارتان رفت و از قضا یه دخمل خوشکل تو دل برو یه جیگر به سیخ کن از هر انگشتش خون یه عاشق می ریزه یه همه چی تموم ، عاشقش شد .

حالا بشنوید از اینور ماجرا . یه آقا پسر نکبتی یه روز داشت تو خیابون راه می رفت که یهو هوس کرد بره یجا بشینه و آدما رو دید بزنه . همینطور که داشت آدما رو دید میزد ، یهو دید دوتا پرستوی عاشق یه گوشه نشستن و دارن لبای همدیگه رو می کنن . اونم با چی ؟ با لباشون . خلاصه این آقا پسر نکبتی یخورده حالی به حالی شد اما خوب که دقت کرد ، دید که دختره انگار یه کمی آشناس . بعله . درس شناخته بود . این دختر زن داداشش بود . حالا داداشش کی بود ؟ داداشش یه ماه پیش به علت رفتن به زیر یه فیل خوش آب و رنگ و گنده که این همه راه اومده بود ایران واسه مردم نمایش اجرا بکنه ، کشته شده بود . زن داداشش هم به خاطر این غم بزرگ بطور رسمی عنوان کرده بود که دیگه ازدواج مزدواج سرش گرده .

حالا دوباره برگردیم به همین ور ماجرا . وارتان قصه ی ما دیگه حالا حسابی عاشق این دخمل ملوس شده بود ولی دخمل جیجل طلا حس کرده بود که دیگه وارتانو دوس نداره و همون موقع اینو به پسر مامان گف . پسر مامان هم بعد از این شکست بزرگ ، غم زده و پریشون ، راه افتاد . اما کجا ؟ به طرف خونه ی احمد شاملو . در زد . آیدا گف : کیه ؟ وارتان گف : منم . در باز شد و وارتان رف تو . بعد از اینکه با آیدا سلام علیک کرد و احوال پرسی گف : احمد شاملو کجاس ؟ آیدا گف : تو اتاقشه . داره رو شعر جدیدش کار می کنه . وارتان بدو بدو رف در اتاق احمد رو باز کرد و هر چی فحش تو زندگیش بلد بود به احمد داد و گفت که یا اونو یعنی وارتانو از دست من ینی من نجات میده یا میره به همه میگه که همه ی شعرش خالی بندی بوده .

خلاصه . سرتونو درد نیارم.

2.

وارتان سخن نگفت

وارتان بنفشه بود...

یخ های مربعی که توی یک لیوان آبجوی گرم آب می شوند

حس آدمی را داشتم که روی یک تکه چوب به جزیره ای می رسد و هی چشم می دواند تا کسی یا چیزی را پیدا کند و یکهو آدمی را می بیند که روی سینه اش نوشته رابینسون کروزوئه . دنبالش راه می افتد و وقتی به خانه اش می رسد ، زن خودش را می بیند که لخت روی تخت خوابیده و منتظر رابینسون است با معامله ی بزرگش . زبان زن خودش را نمی فهمد که مدام میان عشق بازی با رابینسون کروزوئه می گوید : " oh...oh fu...ck me ".

نمی دانستم وقتی یک نفر حس یک همچین آدمی را دارد باید چکار کند . چشم بستم و منتظر ماندم تا به هیچ چیز مزخرفی فکر نکنم . لبهام می لرزیدند و گونه هام مور مور می شدند با موهای نرم و ریز رویشان . کله ام انگار بزرگ شده بود . انگشتم را چپاندم میان کپلم و بو کردم . هرچه می کردم ، نمی توانستم حس آدمی که زنش با رابینسون کروزوئه خوابیده را نداشته باشم و نمی دانستم چرا . بلند شدم و یک لیوان آب خوردم . آب را بلافاصله بالا آوردم توی ظرفشویی . زنم از توی اتاق داد زد : " بیا اینو بکن بیرون... " . تردید داشتم .